بیچاره منم, که دیدن نتوانم /
از پای فتادم, که دویدن نتوانم/
گفتی که پیامی ست ز دلبر خبری شد,
گفتم خبری هست؟ شنیدن نتوانم/
خواهم که کشم ناز به زلف سحر تو,
اهی که کشم ناز, کشیدن نتوانم/
ای مرغک زیبا, به تماشا سفری کن,
افتاده به دامم, که پریدن نتوانم/
گفتی که بیا صاحب این باغ به خواب است,
اما من هشیار, که چیدن نتوانم /
عشق امد و گفتا که چرا قلب هراسی؟
گفتم که نترسد, به تپیدن نتوانم /
دیدم که بر بام هوس دزد سحر بود,
بر بام شب یار, خزیدن نتوانم /
ای کاش در ان محفل خوبان که رسیدند,
بودم به کناری, که رسیدن نتوانم /
شاعر, مجاهد ظفری
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0